Transcript of Lecture on Hafiz by Farhang Jahanpour

حافظ، نماد کامل فرهنگ و ادب ایرانی

فرهنگ جهانپور

ویلیام شکسپیر این نابغۀ بزرگ ادبی انگلستان، از دو خصوصیت ویژه برخوردار است، یکی این که به عنوان آینۀ تمام نمای بهترین خُلقیات انگلیسی در حقیقت مظهر کامل‌ترین نمونه‌های ادب و اخلاق و تفکّر انگلیسی است. خاصیت دیگر شکسپیر این است که نه تنها نموداری از بهترین خصوصیّات انگلیسی است بلکه خودش در حقیقت میزانی شده است برای چند قرنی که از زمان او می‌گذرد یعنی‌ پس از نزدیک ۴۰۰ سال که از مرگ او می‌گذرد، این مرد بزرگ در تمام زوایای زندگی‌ انگلیسی‌ رخنه کرده است و آن را تحت تأثیر قرار داده است و هنوز هم از محبوبیت فراوان برخوردار است. یک خاصیت استثنائی شکسپیر این است که با وجودی که اشعارش نسبتاً پیچیده است ولی هنوز در شهرهای مختلف انگلستان افراد بسیار زیادی علاقه به دیدن نمایشنامه‌های او دارند و از دیدن آنها لذّت می‌برند.

بنده خیال می‌کنم که در زبان فارسی این مأموریت و این خاصیت مختصّ به حافظ است. حافظ نموداری از بهترین خُلقیات ایرانیان است و علاوه بر آن فردی است که در حقیقت یک دورانی را تمام کرد و یک دوران جدیدی را آغاز. یعنی در ادبیات فارسی ما می‌توانیم به دوران قبل از حافظ و دوران بعد از حافظ اشاره بکنیم. عظمت شعر او و عظمت فکر او به حدّی است که اگرچه شاعران بزرگی در پانصد ششصد سال گذشته بعد از او داشته‌ایم، امّا هیچکدام نتوانستند که حافظ را تحت الشّعاع قرار بدهند. همه سعی کردند از او الهام بگیرند امّا خاصیت حافظ از این هم  بالاتر است. اشعار حافظ بسیار پیچیده است. معمولاً معانی به قدری دقیق است که یک معنی ظاهری دارد و چندین معنی باطنی. امّا این یک خاصیت استثنائی و واقعاً یک سؤال بسیار جالبی است. چرا ما ایرانی‌ها از عالم و افراد عادّی، از افراد تحصیل کرده تا افراد بی‌سواد، همه به این مرد عشق می‌ورزیم؟ شما کدام خانۀ یک ایرانی را سراغ دارید که دیوانی از حافظ در آن نباشد؟ کدام ایرانی را می‌شناسید که چند غزل از حافظ را از حفظ برایتان نخواند، یا لااقل وقتی که اشعار ناب و زیبای او را می‌خواند تمام وجودش به ارتعاش درنیاید؟ این یک خاصیت بسیار استثنائی است. او را لسان الغیب، زبان اسرار و دیگر عبارات از این دست نامیده‌ایم. با کتابش فال می‌گیریم. دیوان او در حقیقت مثل یک کتاب مقدّس است. در اوقات ناکامی به او توجّه می‌کنیم. در ایّام شادی به شعر او خودمان را دلخوش می‌کنیم. این خاصیت عجیبی است.

چندی قبل در ایران یک بحث بی‌محتوای کودکانه‌ای در گرفته بود، دربارۀ مقایسۀ شعر نو و شهر کُهن. این بحث‌الحقّ عبث بود چون که این دو قابل مقایسه باهم نیستند و با یکدیگر در حال مبارزه نیستند. زبان متحوّل است، همانطور که اجتماع  و فکر انسان متحوّل است. ما یک میراث و سرمایه بسیار غنی ادبی داریم که به بیش از هزار سال پیش برمی‌گردد، این جزء افتخارات ما است ولی مفهومش این نیست که ما باید برای همیشه همان استعارات و کلمات را تکرار کنیم، بلکه در زمان جدید باید با فکر جدید و قالب جدید و شعر نو مطالب خودمان را بیان بکنیم. ولی، با وجود این، بحثی بچّگانه دربارۀ مقایسۀ شعر نو و شعر کلاسیک در گرفته بود. بعضی‌ خود را طرفدار شعر نو می‌دانستند و از شعر کلاسیک انتقاد می‌‌کردند، و بر عکس. باید توجّه داشت که بیشتر شاعران بزرگ نوپرداز حافظ را به عنوان بزرگترین شاعر در تاریخ ادبیات ایران می‌شناختند. فروغ فرّخ‌زاد یکی از شیرین‌ترین شاعران زبان فارسی و نوپردازان در یک نامه‌ای به ابراهیم گلستان نوشت: «ای کاش می‌توانستم مثل حافظ شعر بگویم و مثل او حسّاسیتی داشته باشم که ایجادکنندۀ رابطه با تمام لحظه‌های صمیمانۀ تمام زندگی‌های تمام مردم آینده باشد». فرّخ‌زاد، حافظ را خوب شناخته بود.

نیما یوشیج پدر شعر نو از این هم فراتر می‌رود و می‌گوید که در تمام هزار سال گذشته سابقۀ ادبی فارسی ما فقط یک شاعر بزرگ داشتیم، البتّه بنده با ایشان موافق نیستم، ولی این نظر نیما یوشیج بود. می‌گفت ما ناظم، افرادی که نظم به سر هم کردند زیاد داشتیم امّا شاعر بسیار کم داشتیم و نابغۀ شعری ما حافظ است. نادر نادرپور، به صورت عمد تقلید از غزلیات حافظ می‌کرد و در بیشتر کلاس‌های درس خودش در کالیفرنیا حافظ درس می‌داد. او نوارهائی ضبط کرده که در آنها تعدادی از غزل‌های حافظ را خوانده و خیلی نسبت به اواظهار ارادت و علاقه کرده است. احمد شاملو، سال‌ها وقت صرف تدوین دیوان حافظ کرد. البتّه دربارۀ زیبائی یا زشتی این دیوان خیلی بحث‌ها شده، ولی باز نشان می‌دهد که چقدر شاملو به حافظ عشق می‌ورزید و چندین سال عمر خودش را صرف تدوین دیوان حافظ کرد. بزرگ علوی می‌نویسد که در زمان زندان در تهران تنها یار او که بار غمش را کم می‌کرد دیوان حافظ بود، و همچنین اخوان ثالث و غیرهُم.

دکتر فرهنگ مهر، رئیس اسبق دانشگاه شیراز، تعریف می‌کرد که وقتی که به تاجیکستان رفته بود، حالا ببینید ایران کجاست و تاجیکستان کجا، دیده بود که وقتی که طفلی متولّد می‌شود به عنوان تبرّک و تیمّن یک هفته دیوان حافظ را زیر سر آن طفل می‌گذارند. این یکی‌ از نمونه‌های گسترش و نفوذ شعر حافظ در جهان فارسی زبان در زمان او است. این خود یک رخداد بی‌نظیر بود که در مدّت بسیار کوتاهی اشعار حافظ زبانزد خاص و عام شده بود. در آن موقع که این وسایل ارتباط جمعی وجود نداشت، مسافرت کردن بسیار مشکل بود امّا شعر حافظ همه جاگیر شد. به زبان شیرین خود حافظ:

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید         که گفتۀ سخنت می‌برند دست به دست

و در جای دیگر:

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ     بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است

می‌دانید که در زمان حافظ سیطرۀ زبان فارسی در حقیقت از مدیترانه تا دیوار چین بود. بیشتر شاعران دربار عثمانی فارسی نویس بودند و بهترین شاعرانشان به زبان فارسی می‌نوشتند. در هندوستان از اوائل قرن یازدهم به بعد، زبان فارسی زبان رسمی بود تا 1834 که زبان رسمی از فارسی به انگلیسی تغییر یافت. در دویست سیصد سال در دوران صفویّه میزان آثاری که به فارسی در هندوستان نوشته شد حتّی از آنچه که در خود ایران نوشته شد بیشتر بود. در کاشغر و در بعضی از قسمت‌های چین زبان فارسی را به همان وضعی که ما در شیراز و طهران و اصفهان صحبت می‌کردیم، صحبت می‌کردند یعنی در حقیقت قسمت شرق جهان اسلام زبان رسمی‌اش زبان فارسی بود و به این علّت بود که شعر حافظ دست به دست می‌گشت از مدیترانه تا دیوار چین.

حافظ حدیث سحر فریب خوشت رسید      تا حدّ مصر و چین و به اطراف روم و ری

خوب اینها واقعاً غلو نبود شعر حافظ را اینطور دست به دست می‌بردند.

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند  سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

در هندوستان حافظ در زمان خودش محبوبیّت بسیار زیادی پیدا کرد.

شکّر شکن شوند همۀ طوطیان هند                   زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود

از او دعوت شد که شیراز را ترک بکند و به دربار پادشاهان هندوستان بپیوندد، برای اوّلین بار شیراز را ترک کرد و سوار یکی از آن قایق‌های قدیمی شد، امّا دریا متلاطم شد و شاید آن شعری که دربارۀ طوفان شدن دریا گفت، شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، اشاره‌ای به آن واقعه دارد. حافظ از سفر منصرف شد و به شیراز بازگشت. فقط یک غزل برای پادشاه هندوستان فرستاد:

دَمی  با  غم  بسر  بردن جهـان یکسـر  نمی‌ارزد               بـــه  مَـــی بفــروش دلق مـــا  کـــزین  بهتــر  نمی‌ارزد

شکوه تاج‌سلطانی که بیم‌جان در او درج ‌است              کــلاهـی دلکش است امّــا بـــه دردســــر نمی‌ارزد

چـــه آســان می‌نمــود اوّل غــم دریــا بــه بــوی ســود        غلط کردم که این طوفان به صدگوهر نمی‌ارزد

حافظ عاشق شیراز بود و خیلی کم شیراز را ترک می‌کرد و هرچه از او دعوت می‌شد باز می‌گفت که:

نمی‌دهند اجازت مرا به سیر و سفر                                نسیم باد مصلّی و آب رکن آباد

بر خلاف بعضی دیگر از شاعران ایران مثل رومی که ترجمۀ آثار او به انگلیسی، یکی از پر فروش‌ترین ترجمه‌های دنیا شده است. با وجود اینکه در دو سه قرن گذشته ده‌ها ترجمه از دیوان حافظ به زبان انگلیسی‌ منتشر شده است، ولی‌ هیچ یک آن ترجمه‌ها محبوبیت رباعیات خیّام ترجمۀ فیتزجرالد را در بین اهل ادب غرب کسب نکرده است، علّتش هم خیلی ساده است. فیتزجرالد مترجم توانای رباعیات که ترجمه‌اش موفّق‌ترین ترجمه از یک زبان خارجی شد مدّت‌ها وقت صرف مطالعۀ حافظ کرد ولی نوشت که ترجمۀ حافظ غیرممکن است. یک شاعر بسیار توانائی مثل او می‌نویسد که شعر حافظ ترجمه شدنی نیست.

در حقیقت همۀ اشعار بسیار زیبا غیرقابل ترجمه هستند چون که اینها با پوست و گوشت آن زبان و فرهنگی که در آن سروده می‌شوند بستگی دارند و نمی‌شود آنها را جدا کرد. شما این بیت حافظ را چطور می‌توانید ترجمه کنید؟

شراب خانگی و بیم محتسب خورده           به روی یار بنوشیم و بانک نوشانوش

شما باید با فرهنگ ایران و با فرهنگ بگیر و به بند و با شلّاق محتسب آشنا باشید که وقتی می‌گوید این شراب خانگی بیم محتسب خورده، بفهمید که اصلاً یعنی چه این را نمی‌شود ترجمه کرد. تعداد زیادی کلمات در حافظ هست که غیرقابل ترجمه است چون رند را چه جوری می‌توانید ترجمه کنید؟

عاشق و رند و نظر بازم و می‌گویم فاش       تا بدانید به چندین هنر آراسته‌ ام

بنده در ترجمه‌های مختلف نگاه کردم ببینم این رند را چه جور ترجمه می‌کنند

(Profligate) ولخرج، (Libertine) عرق خور لاابالی، (Reckless) بی‌اعتناء،(Free-spirit) آزادمنش، (Annihilated-lover) عاشق ازخود گذشته

همۀ اینها یکی از جوانب این کلمۀ رند را توجیه می‌کند امّا این رند نیست واقعاً آن معنی رندی را که ما می‌فهمیم و حافظ می‌خواهد بیان بکند کاملاً متفاوت است با هر یک از این ترجمه‌هائی که بنده عرض کردم

چارلز د بو می‌نویسد لغاتی که ترجمۀ آنها از هر کلمۀ دیگری مشکل‌تر است کلماتی هستند که بیش از همه بار معنی دارند. ما در جهانی از افکار و احساسات بسر می‌بریم و یا با جهانی از افکار و احساسات سر و کار داریم. در تعامل فکری و روحی جامعۀ جهانی این واژه‌ها غیرقابل ترجمه هستند، نشانۀ فردیّت روحی و معنوی هر قوم و ملّتی به شمار می‌روند و اشکال در این است که این کلمات مشکل را نمی‌شود ترجمه کرد چون که اینها نمودار فردیّت روحی و معنوی هر قومی هستند.

رند حافظ نمودار قومیت ایرانی است و شما هر کلمه و واژه دیگری در انگلیسی را بخواهید در برابر این بگذارید معنی آن رند را دیگر نمی‌دهد. این است که ترجمه کار بسیار مشکلی است. امّا باز تعجّب‌آور این است که با وجود ترجمه‌های بسیار ناقص که به نظر بنده ترجمۀ گرترود بل شاید بهترین ترجمۀ انگلیسی از حافظ باشد، معذلک بزرگان ادب غرب نه تنها حافظ را درک کردند و شناختند بلکه نسبت به او خیلی عشق ورزیدند.

همۀ شما با نام گوته بزرگ‌ترین شاعر آلمان آشنا هستید. خوب این یکی از افتخارات ما است که یکی از بزرگ‌ترین شاعران غرب این طور نسبت به شاعر بزرگ شیراز ارادت می‌ورزید. گوته، فردوسی، سعدی، مولوی، عطّار و غیرهُم را مطالعه کرد امّا در میان همه حافظ را برگزید. در یکی از اشعارش گوته، حافظ را برادر دوقلوی خودش خطاب می‌کند. در 1814 بود که یک ترجمۀ تحت‌اللفظی منثور از حافظ به زبان آلمانی به وسیلۀ فان‌ هامر پورگشتال انجام شد و با وجود آنکه این ترجمه بسیار ناقص بود تأثیر فراوانی در تعداد زیادی از شاعران آلمانی و انگلیسی بجا گذاشت. همین که گوته با این ترجمه آشنا شد نوشت: «در سال گذشته تمام اشعار حافظ را دریافت کردم، این اشعار چنان تأثیر شگفت‌آوری بر من گذاشته‌اند که باید دست به خلق اثری بزنم وگرنه در برابر عظمت این پدیده نابود خواهم شد». در سنّ 65 سالگی گوته با آثار حافظ آشنا می‌شود، این همه شعر نوشته معذلک می‌گوید من باید یک کاری خلق بکنم به تقلید حافظ والّا در برابر عظمت این پدیده نابود خواهم شد. در پشت این جلد فان‌ هامر پورگشتال این شعر حافظ نوشته شده بود:

کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب                   تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند

گوته به قدری به حافظ علاقمند شد که علاوه بر مطالعۀ تمام دو جلد کتاب (فان هامر) ترجمه‌های بسیار کهنه‌تری را که به زبان لاتین از حافظ انجام شده بود مطالعه کرد، و حتّی آثار سِر ویلیام جونز شرق‌شناس انگلیسی را خواند تا اینکه بتواند حافظ را بهتر درک کند. خطاب به حافظ گوته می‌نویسد: «من آرزو دارم که تا پایان عمر تو دوقلوی من همراه من باشی». در یک شعری که بنام حافظ سروده می‌گوید: «اگر تمام دنیا نابود شود حافظ با تو تنها با تو، می‌خواهم رقابت کنم. شادی و غم برای ما دو همزاد مشترک باد. چون تو عشق ورزیدن و نوشیدن افتخار زندگی من باد». در یکی از آثارش می‌نویسد که: «من تا به حال سی شعر به تقلید حافظ نوشته‌ام و اگر شادی روان یاری کند تعداد آنها را بیشتر خواهم کرد». مجموعاً در حدود صد شعر به تقلید از حافظ یا بنام او نوشت. جالب این است که در همان سالی که با آثار حافظ آشنا شد، گوته با یک دختر زیبا و جوانی که از خودش خیلی جوان‌تر بود به اسم (ماریانا یونگ) آشنا شد و به تقلید حافظ:

پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد                               و آن راز که در دل به نهفتم بدر افتاد

گوته در شعری خطاب به ماریانا نوشت: «ای پیر آزاده نگران و غمزده مباش گرچه موهای تو سپید شده‌اند تو هنوز عشق خواهی ورزید». البتّه این ترجمه بسیار زیبا نیست چون که بنده به صورت نثر دارم می‌خوانم ولی شعر او به همان زیبائی حافظ با وزن و قافیه دربارۀ ماریانا است. به تقلید حافظ ماریانا را نامی شرقی داد و زلیخا نامید. در تمام اشعارش از او به عنوان زلیخا نام می‌برد. در یک کتابی که به اسم “پارسی نامه” نوشت، در مقدّمه‌اش گوته دربارۀ میراث دین قدیم ایرانیان می‌نویسد که: «از آنجا که هنر شعر ایرانیان دلیل نوشتن این اثر است، اکنون اگر ما به پارسیان به عنوان قومی صلح دوست، تابع اخلاق و مرام اجتماعی روی آوریم باید به دوران قدیم و باستانی باز گردیم تا از این طریق دورۀ جدید برای ما قابل درک باشد. برای یک محقّق تاریخ همیشه شگفت‌انگیز است که چطور سرزمینی که بارها به وسیلۀ دشمنان تسخیر شده و تا سر حدّ نابودی تحت سُلطه و ظلم قرار گرفته، قومی را در قلب خود پرورانده است که همیشه پیش از آنکه آنها به فراموشی سپرده شوند سرگذشت و احساسات درونی خود را دوباره زنده کرده‌اند».

این را کی نوشت؟ در اوائل قرن نوزدهم یعنی در زمان انحطاط ایران، در زمان بدبختی و فقر و استبداد که مملکت از آن رنج می‌برد، معذلک این شاعر بزرگ می‌نویسد که در طول تاریخ این قوم به قدرت شعری خودش قبل از اینکه اسمش در اثر تسلّط خارجی‌ها محو بشود گاه به گاه خودش را زنده کرده است، خودش را از نو خلق کرده است و پیش از آنکه نامش فراموش شود مجدّداً نام خودش را در دنیا بسر زبان‌ها انداخته است.

گوته در اوّلین شعر کتاب “دیوان شرقی و غربی” آشکارا اعلام نمود که آخرین اثر خود را به تقلید از حافظ سروده است، با اشاره به عالمان قشری می‌گوید که: «آنها حافظ را زبان اسرار نامیده بودند بدون آنکه سرّ عرفان او را درک کنند». بعد با اشاره به حافظ می‌نویسد: «ای حافظ مقدّس، ترا زبان اسرار نامیدند و آن عالمان هرگز ارزش این واژه را در نیافتند». در بند دوّم همان شعر می‌نویسد که: «تو برای آنها یک عارفی و آنان دربارۀ تو ابلهانه فکر می‌کنند، می‌خواهند شراب ناخالص خود را به تو عرضه کنند»، که شاید اشاره به بیت حافظ است که: بوی یکرنگی از این نقش نمی‌آید خیز – دلق آلوده صوفی به مَی ناب بشوی. همان طور که عرض کردم دیوان شرقی و غربی گوته در سنّ 65 سالگی او شروع شد، پنج سال صرف تحقیق دربارۀ حافظ کرد تا بالاخره این دیوان در سنّ 70 سالگی که نشان‌دهندۀ عمیق‌ترین فکر ادبی و عرفانی اوست، تمام شد.

نفوذ ادبیات فارسی در زبان انگلیسی آن طوری که واقعاً باید و شاید شناخته نشده، بنده نمی‌خواهم به این بحث بپردازم چون خود این یک داستان بسیار مفصّل و درازی است ولی فقط می‌خواهم چند نفر از بزرگان ادب انگلستان و آمریکا را نام ببرم، گرچه شاید همۀ شماها با این مطلب آشنا هستید، ولی این نشان می‌دهد که چقدر بهترین و ارزشمندترین شاعران انگلیسی و آمریکائی تحت تأثیر ادبیات فارسی قرار گرفته‌اند. اصلاً بعضی‌ها معتقدند که آغاز سبک رمانتیک در ادبیات غرب در اثر ترجمۀ ادبیات فارسی بود و ترجمه‌هائی از هزار و یکشب که اصلاً آن طرز تفکّر کلاسیک را عوض کرد و یک شعر نو و فکر نو در ادب غرب به وجود آورد.

آلفرد تنیسن ملک الشّعراء دربار انگلستان در قرن نوزدهم بود و یکی از بهترین شاعران انگلیسی، این مرد با وجودی که چشمش داشت کور می‌شد یک سال تمام پیش همان کاول که استاد فیتزجرالد بود به خواندن دیوان حافظ از اوّل تا انتهی پرداخت و تعداد زیادی از اشعار او را که الان بنده اسم نمی‌برم، تحت تأثیر اشعار حافظ سروده شده است. اجازه بدهید یک شعر کوتاهی از مجموعه به اسم “مود“، چون می‌دانم شما :یشتر به زبان انگلیسی آشنا هستید, بخوانم و ببینید که چقدر نزدیک است به شعر فارسی حافظ و در حقیقت ترجمه‌ای است از آن

She is coming, my own, my sweet;

Were it ever so airy a tread,

My heart would hear her and beat,

Were it earth in an earthy bed;

My dust would hear her and beat,

Had I lain for a century dead;

Would start and tremble under her feet,

And blossom in purple and red.

حتماً خود شما متوجّه شدید که در حقیقت ترجمۀ بسیار نزدیک از شعر حافظ است:

مــژدۀ وصل تو کــو کــز سـر جــان برخیزم        طــایــر قــدسم و از دام جهــان بــرخیـــزم

به ولای تو که گر بندۀ خویشم خوانی          از سر خواجگی کون و مکان برخیزم

در واقع اشاره‌ای است به سطر آخرش که:

بر سر تربت من بی می و مطرب منشین        تا ببویت ز لحد رقص کنان برخیزم

تقریباً تمام شاعران رمانتیک انگلیس با ادبیات شرقی و مخصوصاً از طریق ترجمه‌های فیتزجرالد آشنا هستند. شِلی یکی از بهترین شاعران رمانتیک است، این چندین شعر به سبک حافظ سروده و از همه جالب‌تر این است که برای اوّلین بار در سانت‌های انگلیسی که این رسم نبود به رسم حافظ که همیشه اسم خودش را در بیت آخر می‌آورد، شِلی تقلید می‌کند:

Less oft is peace in Shelley’s mind,
Than calm in waters, seen.

که درست ترجمۀ این بیت حافظ است:

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست               قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

رالف والدو امرسون شاعر و نویسندۀ آمریکائی باز از طریق فان هامر پورگشتال چون که آلمانی می‌دانست با اشعار حافظ آشنا شد و شروع کرد به مطالعات بسیار گسترده دربارۀ حافظ، در حدود 700 سطر از زبان فارسی ترجمه کرد که تقریباً نیمی از آنها از اشعار حافظ است. در اوّلین آشنائیش با حافظ در سال 1841 او فریفتۀ حافظ شد و این واقعاً عجیب است که این افراد چون که خودشان ذوق ادبی دارند و شعر می‌شناسند حتّی در قالب ترجمه‌های بسیار ناقص می‌توانند درک کنند که آن شاعر در زبان اصلی چه می‌خواهد بگوید و با ترجمۀ ناقص آلمانی از شعر حافظ، امرسون که تازه آلمانیش هم آن قدرها خوب نبود در کتاب خاطراتش می‌نویسد

: «حافظ هرگز اجازه نخواهد داد که او را در مکانی پست و بی‌مقدار قرار دهید. اگر همه چیز را از او بگیرید و فقط گوشه‌ای از طبیعت کوره راهی، دخمه‌ای یا خراباتی دور از شهرها و خالی از ادب و فرهنگ و هنر را در اختیار او قرار دهید، حافظ بی‌شکّ آن محلّ بی‌مقدار را به مرکزی برای تابش نور ماه و ستارگان و کانونی برای عشق‌ورزیدن و توجّه مردمان و مکانی برای تجسّم زیبائی و تجلّی نور تبدیل خواهد کرد. حافظ آن خرابه را نقّاشی خواهد کرد، آن را تزئین خواهد نمود، دربارۀ آن شعر خواهد سرود و آن ویرانه را به صورت زیارتگاهی برای صاحب‌دلان در همۀ ادوار در خواهد آورد».

خوب این واقعاً عجیب است، از امرسون به عنوان پدر ادبیات آمریکائی نام می‌برند، مردی است که تأثیر بسیار زیادی بر ادبیات آمریکا و مخصوصاً بر والت ویتمن، ثارو ، و غیره گذاشته معذلک در برابر حافظ با این زبان بسیار بلند و بالا حرف می‌زند. در یک مقاله‌ای که دربارۀ ادبیات ایران نوشت می‌نویسد که: «حافظ شاه شاعران ایران است و غزلیات اعجاب‌انگیز او در مقایسه با اشعار پندار ، اناکرئون ، هارس ، و برنز از درک صوفیانه‌ای برخوردار است که در نتیجه اشعار او را ژرفای بیشتری می‌بخشد. حافظ دربارۀ همۀ مطالب با بی‌پروائی خاصّی شعر می‌سراید».

این افرادی را که نام برُدم از بزرگان ادب غربند. امرسون، حافظ را با اینها مقایسه می‌کند و می‌گوید که او از ژرفای بیشتری برخوردار است. برای امرسون شکسپیر خدای ادبیات بود معذلک همیشه حافظ را با شکسپیر مقایسه می‌کند و می‌نویسد آن بلند پروازی‌های عارفانۀ حافظ در آثار شکسپیر موجود نیست. این خیلی عجیب است که یک فرد ادب شناس شاعر آمریکائی بیاید یک شاعر گمنام ایرانی را که  البتّه در آن زمان در غرب گمنام بود از خلال ترجمه‌های ناقص بر شکسپیر ترجیح بدهد. می‌گوید: «هیچ شاعر انگلیسی این طور نگفت:

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم         فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم»

می‌گوید: «این بزرگ‌بینی، این صلابت اخلاقی، این اطمینان به نفس، همه از خصوصیّات خلّاقیّت و نبوغ حافظ است. آن اطمینان به نفس و صلابت اخلاقی که از خصوصیّات تمام افراد آزاداندیش می‌باشد، آنان که از سلامت روحی برخوردارند و احساس می‌کنند که روح آنها به بزرگی و خوبی تمام جهان است و در نتیجه به شاعر این امکان را می‌دهد که با قدرت سخن بگوید و او را الهام‌بخش دیگران بسازد و هر کلمه و هر بیت از شعر او را مورد توجّه همگان قرار دهد. این خصوصیّات به طور کامل در حافظ وجود دارد و نوای او را لطافت و تأثیر خاصّی می‌بخشد. حافظ دارای طبعی خلّاق بود که می‌توانست هر احساس و اندیشه‌ای را به سادگی به زبان بیاورد».

آدم واقعاً خنده‌اش می‌گیرد وقتی که آمریکائی‌ها الان از ایرانی‌ها به اسم وحشی و تروریست نام می‌برند در حالی که بزرگ‌ترین نابغۀ ادبی آمریکا دربارۀ قدرت ادبی اعجاب‌انگیز حافظ این طور سر خضوع و خشوع پائین می‌آورد. اینها را که برایتان می‌خوانم مرادم این است که واقعاً اینها حافظ را خیلی بهتر از آنچه بنده بتوانم توضیح بدهم، توضیح داده‌اند. امرسون می‌نویسد که: «مزیّت دیگر حافظ، استقلال فکری اوست که نشانۀ درکی عمیق است. حافظ به گناه، صرفاً به دلیل آن که دیگران آن را گناه می‌دانند معتقد نیست. یک قانون یا یک فریضۀ دینی برای او به مثابۀ مانعی کوتاه بر سر راه کودکی چابک می‌باشد که صرفاً او را به پرش از روی آن وسوسه می‌کند».

پس از نقل دو بیت زیر از حافظ:

ما نگوئیم بد و میل به ناحقّ نکنیم                    جــامــۀ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

رقم  مغلطــه  بــر  دفتــر  دانش  نــزنیم            سرّ  حقّ  بر  روق  شعبده  مُلحق  نکنیم

امرسون می‌نویسد: «حافظ با تعریف از شراب، گل، بلبل، شاهد، ساقی، سحرگاهان، موسیقی، سرور عمیق درونی و همبستگی کامل خود را با همۀ مظاهر نشاط و زیبائی ابراز می‌دارد. او همۀ اینها را می‌ستاید تا نفرت و تحقیر خود را نسبت به تقدس گرائی و سالوس نشان بدهد. گاهی نظری از علوّ فکری به جهان می‌افکند و می‌گوید:

بیار باده که در بارگاه استغناء     چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

و گاهی دیگر مجلس بزم او و دنیای خاکی صرفاً ذرّۀ ناچیزی از عالم لایتناهی و لحظه‌ای در گردش چرخ تقدیر است و می‌سراید:

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود                       سر  ما خاک ره  پیـر مغــان  خواهد  بود

حلقۀ  پیر مغان  از  ازلم در  گوش است                        بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

با نقل این ابیات از حافظ:

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو                     خانه می‌بینی و من خانۀ خدا می‌بینم

کس ندیده است زمشگ ختن و نافۀ چین                      آنچه من هــر سحــر از بــاد صبا می‌بینم

می‌نویسد که: این علوّ فکر نشان دهندۀ این است که او به تعصّبات و قیود و ساخته‌های دگران پای‌بند نبود بلکه خودش را در محلّی بسیار والاتر می‌بیند. در حقیقت اشعار حافظ پر است از این اشارات، زمین و زمان را بهم چسباندن، دنیا و مافیها را به عنوان بازیچه گرفتن و از ورای دنیا به همۀ بازی‌های زودگذر دنیا تماشا کردن.

حاصل کار گه کون و مکان این همه نیست                  

  بــــاده پیش آر کـــــه اسبـــاب جهــــان ایــــن همه نیست

منّت  ســـدرۀ  طــوبـی  ز   پـــی  ســـایـــه  مکش              

که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست

دولت آنست کـــه بی‌خـــون دل آیـــد بـــه کنـــار                  

ورنـــــه بــــا سعـــی و عمـــل بـــاغ جنـــان ایــن همه نیست

بلی، یعنی در حقیقت، در تمام آثارش او از یک علوّ و بلندی عجیب در ورای عالم خلقت و در ورای فکرهای کوچک دیگران نگاه می‌کند و شعر و زندگی را توصیف می‌کند».

سنائی می‌گوید که:

خود به خود شکل دیو می‌کردند                                   پس ز ترسش غریو می‌کردند

این یک موضوع بسیار جالبی است در زندگی ما بشرها، یعنی به دست خودمان یک بُت می‌سازیم. در طول تاریخ همه جا این طور بوده است. بعد این بت را می‌گذاریم می‌آئیم و بچّه‌مان را جلوی آن قربانی می‌کنیم، جلوش سجده می‌کنیم، از آن می‌ترسیم، حالا این بت‌ها بعضی وقت‌ها یک بت دست ساخته است، بعضی وقت‌ها یک بت فکری است، بعضی وقت‌ها یک بت مذهبی است، بعضی وقت‌ها یک بت علمی و فلسفی است. چقدر زیباست:

خود به خود شکل دیو می‌کردند                                   پس ز ترسش غریو می‌کردند

افراد بسیار استثنائی و کمی هستند که می‌توانند این دیوها و این بت‌ها را بشناسند و فراتر از آن برو ند و به همین علّت هست که آنها همیشه مورد اذیّت و آزار قرار می‌گیرند، چون که ما نه تنها بت می‌سازیم و می‌پرستیم بلکه عادت می‌کنیم به او، علاقمند می‌شویم به او، و اگر کسی بخواهد ما را از این بت‌پرستی و دیوپرستی نجات بدهد متزلزل می‌شویم ناراحت می‌شویم، با او می‌جنگیم.

تاریخ ادیان همیشه نمونۀ همین بوده است برای این که ما دیوها و غول‌هائی و بعضی وقت‌ها افکار مقدّسی را ساخته‌ایم ولی دیگر قدرت این که از این افکار بالاتر برویم نداریم، می‌خواهیم به همان محدوده و در آن چهار چوب خودمان را حفظ کنیم و بالا نمی‌خواهیم برویم.

خوب این شاعر بزرگ که بیش از 600 سال قبل در شهر بلازدۀ شیراز زندگی می‌کرد کیست؟ ادبیات انگلیسی با این همه زیبائی که در آن هست در حقیقت از زمان چوسر (Geoffrey Chaucer) شروع می‌شود. چوسر بعد از زمان حافظ زندگی می‌کرد، یعنی حتّی اوّلین نویسندۀ بزرگ ادبیات انگلستان بعد از مرگ حافظ شروع به نوشتن کرد و خوب این کی بود که در 600 سال قبل در شهری که این قدر دستخوش بلایا و مشکلات بود، زندگی می‌کرد و چطور این گونه شعر می‌سرود؟ دربارۀ تاریخ حیاتش اطّلاعات بسیار کمی داریم. گویا حافظ در سال 715 هجری قمری معادل 1315 میلادی متولّد شد. دربارۀ تاریخ مرگ او تقریباً تاریخ دقیقی نداریم. محمّد گل اندام که شاگرد و دوست و رفیق او بود برای اوّلین بار دیوان حافظ را جمع‌آوری کرد. آن پانصد غزلی که در دست داریم اثر زحمت گل اندام بود.

چقدر واقعاً مایۀ تأسّف است که یک چنین گوهر گرانبهائی مثل حافظ از غدر روزگار و از ترس دیگران قادر به جمع‌آوری شعرهایش نیست. یک بار حتّی سعی کرد که تمام غزلیات خودش را جمع بکند، فتوائی بر ضدّ او نوشته شد، ناچار شد شعرهایش را مخفی بکند و این بعد از مرگ او بود که به همّت شاگردش اشعارش جمع‌آوری شدند.

به احتمال زیاد سال وفات او 792 هجری یا 1389 یا 1390 میلادی است، بسته به این که در چه ماهی فوت کرده باشد.

در خلال اشعار حافظ می‌توانیم استنباط کنیم که او عاشق شد و همسری داشت و خیلی به این زن عشق می‌ورزید.

به کام و آرزوی خود چو دارم خلوتی حاصل                  

چــه بــاک از خبث بــدگــویان میــان انجمن دارم

مــرا در خــانــه سروی هست کاندر سـایــۀ قدش                   

فــــراغ  از  ســــرو  بستانی  و  شمشــاد  چمــن دارم

خدا را ای رقیب امشب‌زمانی دیده برهم نه                     

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

ولی می‌دانیم که همسرش وفات کرد و چند شعر کوتاه ولی واقعاً مؤثّر و حزن‌انگیز در رثای زن محبوبش نوشته است:

می‌شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی                  بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود

شعر دیگری که شاید کمی پس از وفات همسرش نوشته همان طور که عرض کردم بسیار حزن‌انگیز است:

آن  یار  کــز  او  خــانــۀ  مــا  جـای  پــری  بــود               سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنـــم ایـــن شهـــر بـــه بویش              بیچــاره  ندانست  که  یارش  سفری بود

از  چنگ منش  اختـــر  بـــد  مهـــر  بـــدر  بُــــرد           آری  چــه  کنــم  دولــت  دور  قمــری بـــود

عذری بنه ای  دل که  تو  درویشی و  او را                       در  مملکت  حسن   ســر   تــــاج‌وری  بود

اوقات خوش آن‌بود که با دوست بسر رفت                     باقی  همه  بی‌حاصلی  و  بی‌خبری بود

خــوش بــود لــب آب و گــل و سبــزه و نســرین              افســوس که آن گنــج روان رهگــذری بــود

باز از اشعار او می‌فهمیم که حافظ فرزندی داشت و متأسّفانه فرزندش باز در کودکی از دست رفت و باز حافظ نه به صورت غلوّ دیگر شاعران که اشعار پر طمطراق می‌نویسند، دربارۀ مرگ فرزندش خیلی ساده امّا بسیار مؤثّر در سوگ او نوشته:

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد                         باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

طوطیی را به خیال شکری دل خوش بود                         ناگهش سیل  فنا  نقش  امل  باطل  کرد

قــرّةالعین  مــن  آن  میــوۀ  دل  یــادش  بــاد                کــه چــه آســان  بشد و کـار  مرا مشکل کرد

آه و فــــریــــاد کــــه از چشــم حســود مــــه چــــرخ       در لحــد مـــاۀ کمـــان ابـــروی مــن منــــزل کرد

باز در یک شعر دیگر:

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند    چه دید اندر خم این طاق رنگین

بجای لوح سیمین در کنارش       فلک بــر ســر نهــادش لــــوح سنگین

زمان حافظ یکی از بدترین دوران‌های تاریخ ایران بود، همین طور که می‌دانید زندگی حافظ درست در بین حملۀ چنگیز و قصّابی مغولان که شهرها را ویران کردند و حملۀ تیمور لنگ واقع شده، شهر خیّام نیشابور به نوشتۀ بعضی از مورّخین که شاید کمی اغراق باشد قریب پانصد هزار جمعیّت داشت تقریباً تمام سکنۀ شهر را از مرد و زن و کودک و بزرگ کشتند، منارها از سر مردم بی‌گناه و بی‌پناه درست کردند.

آخر زندگی حافظ با حملۀ وحشی دیگر تیمور لنگ مصادف شد. پس از دوران اوّل امپراطوری چنگیز ایران تکّه تکّه شد، ملوک الطوایفی شد و در هر قسمتش یک کسی قدرت را بدست گرفت و بساط خونریزی و اعدام به راه انداخت. اگر در زمان حافظ وضع ایران را بخواهید به صورت خیلی سریع نگاه کنید می‌بینید که در روم و آسیای صغیر که در آن موقع قسمتی از ایران بود شیخ حسن ایلخانی حکومت می‌کرد، در دیار بکر امیرعلی پاشا حکومت می‌کرد، در ارمنستان حاجی طوغای پسر امیر سُنتای حکومت می‌کرد. در مازندران و گرگان طوغا تیموریان بودند. در خراسان امیر شیخ علی قوشچی بود، در سبزوار سربداران سر کار بودند، در هرات آل کرت بودند، در یزد و توابع امیر مبارزالدّین محمّد پایه‌گذار آل مظفّر بود. در فارس خاندان اینجو حکومت می‌کردند. در بغداد و عراق افراد دیگری را فرمانروا، می‌بینیم که تمام ایران تکّه تکّه شده بود و یک مشت افراد وحشی گوشه‌ای از این سرزمین پاک را در اختیار داشتند و چه قساوت‌ها و خونریزی‌های که نکردند.

زمان تولّد حافظ، فارس تحت سیطرۀ شرف الدّین محمود شاه انجو بود که از سرسپردگان سلطان مغول اُلجاتیو بود و بعد پسرش ابوسعید. ولی در آثار حافظ اشاره‌ای به او نیست چون که این قبل از این که حافظ به سنّ بلوغ و نوشتن برسد فوت کرد. اوّلین کسی که حافظ در آثارش به او اشاره می‌کند ابواسحق است. در زمان ابواسحق، فارس در آرامش و امن و آسایش بود. ابن بطوطه مورّخ و جهانگرد مشهور عرب از فارس در زمان ابواسحق دیدن می‌کند و می‌نویسد که مردم شیراز همه از ثروت و نعمت و رفاه و آزادی برخوردار بودند و شهر بسیار معمور و آبادان بود. متأسّفانه دوران شاه ابواسحق طولی نکشید و به گفتۀ حافظ:

راستی خاتم فیروزۀ بو اسحقی                     خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

یکی از حکمرانان یزد، امیر مبارزالدّین محمّد که بنیان‌گذار آل مظفّر شد، در اوائل زندگی مردی بسیار خوش‌گذران و عیّاش و شهوت‌ران بود. امّا درست در سنّ چهل سالگی گویا خوابی دید و الهامی به او شد، و یک دفعه از یک حالت مرد عیّاش به صورت یک مرد بسیار متعصّب و متدیّن درآمد به طوری که مورّخین از او به عنوان غازی نام می‌برند چون که برای گسترش فکر خودش و اسلامی که او به آن معتقد بود مناطق مختلفی را گرفت و خونریزی‌های زیادی کرد، مثلاً برای این که او بهانه‌ای به دست آورد تا بم را بگیرد. در بم کسی بود که گویا یک گوهر گرانبها، یک تار موی حضرت رسول را نزد خود داشت. مبارزالدّین حمله کرد و به بم رفت. مدّت‌ها مردم استقامت کردند تا این که ناچار شدند تسلیم بشوند. شهر را آراستند و همه به شهر ریختند و با بوق و کرنا آن مرد موی مبارک حضرت رسول را در یک ظرفی گذاشت و گفت من دیشب خواب دیدم و حضرت رسول فرمودند که: «ودیعت محمّد به محمّد مبارزه ده»، و آن را تقدیم او کرد و بم هم جزء قلمرو مبارزالدّین شاه شد. بعد از مدّتی به فارس حمله‌ور شد، ابواسحق و شیرازی‌ها خیلی خوب مقاومت کردند ولی شکست خوردند. ابواسحق بیچاره فرار کرد ولی او را گرفتند و کور کردند و کشتند. از این به بعد حافظ در حقیقت گوشه نشین شد. اشعاری که در این دوره نوشته، نشانۀ شجاعت اوست. خیلی‌ها خیال می‌کنند که اشعار فارسی در گذشته جنبۀ سیاسی نداشت. شما باید اشعار حافظ، سعدی، فردوسی و غیره را بخوانید تا ببینید که تمام اینها جنبۀ سیاسی داشت. اگر شعر از زمان خودش متأثّر نشود این شعر نیست. شعر دو خاصیّت باید داشته باشد، یکی این که آئینۀ تمام‌نمای اوضاع وقت باشد، و دیگر آن که بتواند از اوضاع زمان بالاتر برود و یک خاصیّت جهانی و ابدی پیدا بکند. الحقّ در اشعار حافظ این دو خاصیّت خیلی خوب دیده می‌شود. وقتی که امیر مبارزالدّین به شیراز آمد تمام خانقاه‌ها را بست و شکست، تمام مدارس غیر از مدارس مذهبی را بست و شروع به اذیّت و آزار مردم کرد. نالۀ حافظ از این اوضاع آشفته بلند شد:

بــود آیــا کــه درِ میکده‌هــا بگشــایند                           گــره  از  کــار  فــرو  بستۀ  مـــا  بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند                               دل قوی دارد که از بهر خدا بگشایند

ببینید چقدر زیباست. از نظر حافظ بستن دری حتّی بستن در میکده و میخانه نشانۀ محدود کردن است، بستن یک دری است، سلب آزادی از افراد است، تحمیل عقیده به دیگران است. و خوب این تنها نیست بلکه وقتی شما یک در را می‌بندید چکار می‌کنید؟ در دیگر را باز می‌کنید.

درِ میخانه به بستند خدایا مپسند                               که درِ خانۀ تزویر و ریا بگشایند

بنده در آثار تذکره نویسان و یا حتّی مورّخین ادبیات جدید می‌بینم که وقتی دربارۀ شاعران فارسی می‌نویسند همۀ اینها را در حقیقت به یک زبان توصیف می‌کنند. بنده حتّی کتاب‌هائی دیده‌ام که از خیّام به عنوان یک مرد عارف بحث می‌کنند، این طور نیست. مثلاً در فردوسی بزرگ‌ترین شاعر یا لااقل یکی از بزرگ‌ترین شاعران حماسۀ دنیا را داریم. در انگلیس، در ادبیات انگلیس فردوسی نظیر ندارد. بهترین شعر حماسی انگلیس به گفتۀ بسیاری از منقّدین ادبی ترجمۀ ماثیو آرنولد است از بخشی از شاهنامۀ فردوسی، از داستان رستم و سهراب منتشر کرد. این زیباترین نمونۀ حماسی در انگلیس است.

رومی بزرگ‌ترین شاعر عرفانی جهان است، او حماسی نیست او عارف است. خیّام بزرگ‌ترین شاعر آزاد اندیش متفکّر فیلسوف لاادری (Agnostic) جهان است و او در هزار سال قبل اشعاری سرود که اصلاً در غرب سابقه نداشت. سِر ویلیام جونز دربارۀ آثار سعدی که بزرگ‌ترین استاد اخلاق است در قرن هیجدهم می‌نویسد: «ترجمۀ آثار سعدی تا یکصد سال پیش غیرممکن بود چون که در آثار او تعقّل و روشن‌بینی به صورت خیره‌کننده‌ای تجلّی می‌کند». یعنی در قرن هفدهم نمی‌شد آثار سعدی را به انگلیسی ترجمه کرد. حافظ به نظر بنده بزرگ‌ترین خاصیّتش این نیست که او صرفاً عارف و شاعر عشق هم هست، یک خاصیّت دیگری هم دارد، او نه رومی، نه فردوسی، نه عُمَر خیّام است، ولی همان طور که در اوّل عرض کردم مثل این که عصارۀ تمام این بزرگان را جمع کرده و یک خاصیّت نو و تازه که از همۀ اینها بهره گرفته، به اشعارش داده است. بزرگ‌ترین خاصیّت او این است که اشعارش مبارزه با ریا و سالوس و دروغ و تظاهر است. تمام اشعار خیلی زیبای حافظ در این دوره شکایت از این تظاهر و ریای دوران مظفّر است.

اگرچه بادۀ فرح‌بخش و باغ گل بیز است               به بانگ چنگ مخور بادۀ محتسب تیز است

که البتّه محتسب را خیلی‌ها معتقدند که اصلاً اشاره به خود مبارزالدّین است.

در  آستین   مرقع   پیاله   پنهان   کــن            که همچو چشم صراحی زمانۀ خونریز است

ز رنگ باده بشوئید خرقه‌ها از اشک            کــه   موسم   ورع   و   روزگــار  پــرهیــز   است

در شیراز فقیهی به اسم عماد فقیه بود و یکی از کرامات این مرد بزرگوار این بود که هر وقت به نماز می‌ایستاد گربه‌ای داشت که گربه‌اش به او تأسّی می‌کرد و پشت سرش شروع می‌کرد به بلند شدن و خم شدن و نماز می‌خواند و دکّان این مرد برای سالوس و ریا بنا شده بود. حافظ فریب این را نمی‌خورد.

ای کبک خوش‌خرام که خوش می‌روی به ناز                 غرّه مشو که گربۀ زاهد نماز کرد

این تظاهرات دروغ است، غرّه مشو، فریب مخور. این عماد فقیه نسبت به حافظ بدبین شد و دشمنی او را در دل داشت تا این که به این شعر حافظ رسید:

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد                       وای اگر از پس امروز بود فردائی

یک فتنه و آشوبی به راه انداخت که حافظ ملحد شده و دربارۀ معاد شکّ کرده است. حافظ ناچار شد به کمک یکی از دوستان که او را راهنمائی می‌کرد یک بیت دیگر بر شعر اضافه کرد:

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت.

بر درِ میکده‌ای با دف و نی ترسائی              گر مسلمانی این است که … الخ

یعنی این را من نگفتم یک ترسائی می‌گفت و از این نظر این فقط نقل قول است بدین ترتیب خودش را از مرگ رهانید.

بیا که خرقۀ من گرچه رهن میکده‌هاست                     ز مال وقف نه بینی بنام من دِرمی

خیلی از افراد در حال حاضر 600 سال بعد در ایران جرأت گفتن چنین حرفی را دارند بدون این که به زندان و عذاب و در بدری گرفتار نشوند؟

بیا که خرقۀ من گرچه رهن میکده‌هاست                     ز مــال وقف  نــه  بینی  بنــام  مـــن  دِرمــی

مبوس جــز لب معشوق و جــام مــی حافظ                که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن

چقدر واقعاً مایۀ تأسّف است که یک مرد وارستۀ آزاده بزرگی مثل او باید فریاد بزند:

بهر یک جرعه که آزار کسش در پی نیست                زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

از بی‌وفائی روزگار و حماقت افراد فریاد حافظ بلند است:

هنر نمی‌خرد ایّام و غیر از اینم نیست                     کجا روم به تجارت بدین کساد متاع؟

ولی به ارزش شعر خودش آشنا بود:

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است             هیچ خوشدل نه پسندد که تو محزون باشی

تا این که بالاخره امیر مبارزالدّین تصمیم گرفت که سه تا از پسران خودش را کور بکند، آنها پیش‌دستی کردند و خودش را گرفتند و کور کردند. نوبت به شاه شجاع رسید. حافظ خوشحال شد چون یک دورۀ آزادی مجدّد برایش پیدا شد. اشعار این دوره پر از این حال فرح و خوشحالی و خوش‌بینی نسبت به تغییر اوضاع است.

سحر ز هاتف غیبم رسد مژده به گوش                                کــه دور شــاه شجاع است می دلیر بنوش

شــد آنکه اهــل نظـــر بـــر کنـــاره می‌رفتنــد                      هزار گونه سخن در دهـان و لب خاموش

بصــوت چنگ بگــوئیــم آن حکایت‌ها                     که از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش

شراب خانگی و ترس محتسب خورده                                  به روی  یار  بنوشیم و  بانگ  نوشــانوش

چقدر با لطف و در عین مؤدّبانه است:

ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند             امام شهر که سجّاده می‌کشید به دوش

این رسم روزگار است القوم علی دین ملوکهم، یک روز که دوران دکّانداران دین است همه مؤمن و مقدّس و زاهد می‌شوند. ورق که برگشت:

ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند             امام شهر که سجّاده می‌کشید به دوش

ولی حافظ از این وضع خیلی راضی نیست:

دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات                       مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

مردی که معتدل است، مردی که به افراط و تفریط نمی‌رود نه آن زهد خشک ریائی را می‌پسندد و نه این افراط شدیدی که بعد به وجود آمد.

ببینید لطافت شعر را چقدر زیباست. این باز از اشعاری است که در زمان امیر مبارزالدّین نوشته:

با آنکه از خود غائبم     و ز می چو حافظ تائبم        در مجلس روحانیون، گهگاه جامی می‌زنم.

با وجودی که توبه از شراب کرده است امّا در مجلس روحانیون گهگاه جامی می‌زند. و این نیش زبان بسیار ملیح را با چه زبان قشنگی به کار می‌برد.

قبلاً عرض کردم که حافظ نه رومی، نه سعدی و نه خیّام است. ما این دو قطب مختلف را داریم یکی خیّام است که واقعاً مرد فیلسوف بزرگ و متفکّر عظیمی است امّا به دنیا بدبین است:

گــر    نــاآمـده‌گــان    بدانند    کــه   مــا                    از  دهــر  چــه  مـی‌کشیم  نــاینــد  دگــر

اســرار  ازل  را نه  تو  دانی  و  نه  من                    ویـن رمــز معمّــا نــه تــو خوانی و نه من

چندی پس پردۀ گفتگوی من و تست                   چـون پــرده بــرافتد نه تو مانی و نه من

آنان  که  ز  پیش  رفته‌اند  ای  سـاقـی                   در خاک  غرور  خفته‌اند  ای  ساقی

رو باده خور  و  حقیقت  از  من  بشنو                        باد است هر آنچه  گفته‌اند ای ساقی

از آن طرف، همان طور که عرض کردم، رومی یک دریای ایمان است برای او اصلاً سؤال مطرح نیست خودش را غرق در عالم روح می‌بینید:

عقل مرا خواب برد                  صبر مرا آب برد          کاه مرا باد برد          تا چه شود کار من

او اصلاً در عالم دیگری است. حافظ تلفیقی بین این دو شاعر است. اشعار زیادی دارد که خیلی شبیه خیّام است و مسلّم است که اشعار خیّام را خوب خوانده بود ولی در عین حال بدبینی خیّام را ندارد.

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد، اگر خیّام می‌گفت که چرخ بر وفق میل نمی‌گذرد حافظ این را بهم می‌زند.

چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد                     من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

و در این عالم خاک و در این باده‌ای که می‌خورد یک تجلّی از حقیقت معنوی می‌بیند.

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم                        ای بی‌خبر ز لذّت شرب مدام ما

برای او یک قطره‌ای از این خُم معنوی یک تجلّی از این صورت زیبای محبوب در آئینه است که این همه شوق و شعف را در دنیا ایجاد کرده و مردم را به تلاطم و گشتن برای حقیقت مشغول نموده است.

برای پایان کلام اجازه بدهید فقط دو قطعه شعر برایتان بخوانم دربارۀ عشق چون که نشان می‌دهد که حتّی دربارۀ عشق ظاهری چقدر واقعاً لطیف دربارۀ این کشش و در عین حال ناز و غمزه معشوق با چه زبان زیبائی صحبت می‌کند.

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش          گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

یا آن غزل زیبا:

صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت                ناز کم کن که در  این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید  که از  راست  نرنجیم  ولی                  هیچ  عاشق  سخن  سخت  به  معشوق  نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصّع می لعل               ای  بسا  دُرّ  کــه  بــه  نوک  مــژه‌ات  باید  سفت

سخن عشق  نه  آنست که  آید  به  زبان                ساقیا  می  ده و  کوتاه  کن  این  گفت و شنفت

این شعری که حافظ قرن‌ها پیش دربارۀ محبوبۀ خودش گفته که با زلف آشفته، لب خندان، مست، با پیراهن چاک و با صراحی در دست هنگام خواندن غزلی در نیمه شب به بستر او می‌رود، شعری است که کاملاً معاصر است و کمتر می‌توان نمونه‌ای برای آن در ادبیات قدیم پیدا کرد، با این تفاوت که معانی دقیق عرفانی دارد، اصلاً این سبک شعر نوشتن در آن موقع واقعاً در هیچ جا مرسوم نبود:

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست              پیرهن چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست

نرگسش  عربده  جوی  و  لبش  افسوس  کنان               نیم  شب  دوش  به  بالین  من  آمد  بنشست

ســر   فــرا   گوش   مـن   آورد   بــه   آواز   حــزین            گفت  ای عاشق  دیــرینۀ مــن  خوابت هست؟

عــاشقــی  را  کــــه  چنین  بـــادۀ  شب‌گیــــر  دهنـــد          کــافــر   عشق   بـــود   گـــر   نبـــود   بـــاده   پرست

بــرو  ای  زاهــد  و   بـــر   دُردکشان  خـــرده  مگیر              که  ندادند  جز  این  تحفه  به  ما  روز  الست

آنچــه   او   ریخت   بــه   پیمانۀ   مــا   نوشیدیم                  اگر  از  خمر  بهشت  است و  گــر  بادۀ  مست

خنـــدۀ   جـــام   مـــی   و   زلف   گــره‌گیــر   نگـــــار            ای  بسا  توبه که  چون  توبۀ  حافظ  بشکست

Leave a comment